ایده پردازی ۱۴

ایده پردازی ۱۴

فراسوی واقعیت

در فراسوی واقعیت

دقیقا آن طرف دریای وابستگی

پدری بود فارغ از باد خطا

زندگی می کرد در نور

گذر روز نبود

گذر فکر و عمل بود

زمان به شرط رشد میگذشت

پدر قصه ی ما

در تلاش مستمر

قفس رشد درید

و با اشتیاق

از لب دریا پرید

در طلب  بهشتی نو، ترک دنیای خود کرد، از قضا به دنیای واقعی رسید و مردمان بسیار بدید

پدر در خنکای تاریکی، طلب خواب بکرد

وسط خواب که بود. دو بالش دزدیدند

پدر خوب ما، در قفسی دیگر شد، قفسی فارغ از احد و وفا

چه بدی ها بدید

چه جفاها کشید

همه ی وقت سوالش این بود

که در این کشور دور

هزاران سال است

که زمان جور دگر میگذرد

گذر فکر و عمل هیچ نبود

گذر نفس درون بود

هرکسی در پی تسخیر بهشت

دل به صحرا میزد

غافل از لذت نور در صبح صبا

غافل از قهقهه ی کودک زرد

غافل از هرچه که خبر از صلح میداد

هنوز نظری ثبت نشده است

نظر خود را ثبت کنید