07 ژانویه ایده پردازی ۱۴
فراسوی واقعیت
در فراسوی واقعیت
دقیقا آن طرف دریای وابستگی
پدری بود فارغ از باد خطا
زندگی می کرد در نور
گذر روز نبود
گذر فکر و عمل بود
زمان به شرط رشد میگذشت
پدر قصه ی ما
در تلاش مستمر
قفس رشد درید
و با اشتیاق
از لب دریا پرید
در طلب بهشتی نو، ترک دنیای خود کرد، از قضا به دنیای واقعی رسید و مردمان بسیار بدید
پدر در خنکای تاریکی، طلب خواب بکرد
وسط خواب که بود. دو بالش دزدیدند
پدر خوب ما، در قفسی دیگر شد، قفسی فارغ از احد و وفا
چه بدی ها بدید
چه جفاها کشید
همه ی وقت سوالش این بود
که در این کشور دور
هزاران سال است
که زمان جور دگر میگذرد
گذر فکر و عمل هیچ نبود
گذر نفس درون بود
هرکسی در پی تسخیر بهشت
دل به صحرا میزد
غافل از لذت نور در صبح صبا
غافل از قهقهه ی کودک زرد
غافل از هرچه که خبر از صلح میداد
هنوز نظری ثبت نشده است